حسینیه حضرت ابوالفضل (ع) تهران

چگونگی تاسیس حسینیه حضرت ابوالفضل(ع)

از زبان کربلائی رنجبر گل محمدی



... روزگار ما رو به کهریزک کشید.شب و روز یا جبهه بودیم یا تو هیئت ها.همسرم از این وضع خسته شده بود.شرطی که برای آمدن به کهریزک گذاشته بود، این بود که من فعالیت های اجتماعیم رو کم کنم و به خانوادم بیشتر برسم ،اما یه حادثه ای اتفاق افتاد که من عهدمو با همسرم شکستم.

یه شب قدر حدود ساعت 2،3 بود که من از هیئت محله قبلیمون(مختاری شاپور) بر می گشتم ؛ناگهان تو خیابون شهید درختی، نوجوان 12 ساله ای را دیدم که تلوتلو می خورد و راه می رفت. اول فکر کردم مسموم شده، گفتم برم کمکش کنم ،اما وقتی رفتم جلو، دیدم دهنش بوی مشروب می ده.بهش گفتم کجا مشروب خوردی؟در جواب من حرفای زشتی زد.یه قنات از کنار خیابون رد می شد.سرشو کردم تو آب. وقتی سرحال اومد آدرس جائی که مشروب خورده بود رو داد.وقتی به آدرس رفتم، دیدم داخل خونه ای یه عشرتکده است که حتی شب قدر هم فعالیت می کنه!!! متأسفانه هیئت های منطقه هم شب های قدر برنامه خاصی نداشتن.

این شد که تصمیم گرفتم با هیئت های این منطقه همکاری کنم و شروع کردم جوونای خوب این محل رو شناسائی کردن.با اونا وارد یکی از هیئت ها شدیم ، اما بعد دیدیم اونا تصمیم ندارن اونجوری که باید،کار فرهنگی بکنن و می خوان به شیوه سنتی کار کنن ،حتی دوست نداشتن با شیوه ما آشنا بشن.

با هزار مشکل از اونا جدا شدیم. اولین جلسه هیئت خودمون رو تو خونه مرحوم علی آبنیکی، بدون بلندگو، برگزار کردیم.حتی استکان برای چای دادن نداشتیم.بعد یه بلندگوی کوچک از مرحوم سید عبدالله قوامی، که مسجد دار این منطقه بود، قرض کردیم.بعد شروع کردیم به تبلیغات و کار.یواش یواش جمعیت جمع شد. هر هفته شلوغ تر می شد ، به طوری که جمعیت تو خونه ها جا نمی شد.بعضی از بچه ها با فداکاری تمام ، اتاق های خونه شون رو خراب کردن تا جمعیت بیشتری جا بشه ، اما بازم جا نداشتیم.به فکر ساختن حسینیه افتادیم.

اولین شبی که تصمیم گرفتیم حسینیه بسازیم ، پدر آقای محمد تقی سفری پنج هزار تومان برای کمک به ساخت حسینیه داد ، اما هیچ امیدی برای ساخت حسینیه نداشتیم.منزل من حدود 2500 متر بود.من به بچه ها گفتم 500 متر از اونجا رو حسینیه می کنیم ، اما بچه ها قبول نکردن. با این حال بخشی از خونه ام رو سقف زدیم و حسینیه کردیم.قسمتی از زمینهای صنایع فولاد تو کهریزک بود که یه پرچم قرمز بزرگ توش زده بودیم و محرم ها توش 500 متر چادر می زدیم ، اون چادر رو هم یه بار آتیش زدن.همه چی سوخت به جز یه تمثال حضرت سیدالشهدا(ع).

یه پیرزن مؤمن تو این محل بود، معروف به سیده خانم.یه روز منو خواست و گفت" آقای رنجبر! خواب دیدم کنار این پرچمی که زدید، 72 شهید کربلا ایستادن.دیدم مردی اومد جلو که منو از قنات رد کنه.گفتم تو کی هستی که میخوای دست منو بگیری؟گفت:«من جدت حسینم.اونا هم 72 یار من هستن».بعد اون پیرزن به من گفت آقای رنجبر، اینجا حسینیه می شه.بیائید اینجا خدمت کنید.اگه نیایید امام حسین(ع) آدم زیاد داره بذاره اینجا!"

ما هم خندیدیم وحرفشو جدی نگرفتیم .گفتیم این زمینها مال صنایع فولاده ، حسینیه کجا بود! بیش از10،11 نفر از نقاط مختلف تهران اومدن و به من گفتن ما خواب دیدیم، رهبر معظم انقلاب اومده تو این زمین و ایشون داره دستور ساخت قسمت های مختلف حسینیه رو می ده به شما و پشت سرشون نماز جماعت خوندید.بازم من جدی نگرفتم و گفتم خواب که حجیت نداره.

تا اینکه یه روز قبل شهادت امام رضا(ع) تصمیم گرفتم برم مشهد.خیلی اتفاقی بلیط گیرمون اومد.مشهد که رسیدیم روی پشت بام یه مسافر خونه ساکن شدیم.نیمه شب می خواستم برم حرم.خواهر همسرم ،که با ما بود، به من گفت برگشتی برای نماز صبح ما رو بیدار کن.رفتم حرم. ازشلوغی درها بسته بود.سرمو گذاشتم رو در حرم و گفتم آقاجان خودت می دونی من برا حسینیه اومدم ، معرفتشو ندارم بگم فقط برای زیارت اومدم.حال خوبی داشتم تا نزدیک اذان صبح.

وقتی برگشتم خانوادمو برای نماز بیدار کردم.خواهر همسرم از خواب پرید و گفت: خواب دیدم توی اون زمین آقای خامنه ای داره نقشه حسینیه رو روی تابلو براتون تشریح می کنه؛ بعدش هم پشت سرش نماز جماعت خوندید.

اینو که شنیدم به خانوادم گفتم سریع زیارت کنید که باید برگردیم . مطمئن شدم که حسینیه رو به ما عطا کردن.

حدود ساعت6 صبح رسیدیم خونه.بهم گفتن چندبار تا حالا از بخشداری اومدن دنبالت کارت دارن با همون لباس عادی(شلوار 6جیب بسیجی،دمپائی،پیراهن سفید و چفیه)رفتم بخشداری ؛ گفتن از دفتر آقا (رهبر معظم انقلاب)چند بار زنگ زدن ، کارت داشتن!

با بخشدار و همون لباس رفتیم دفتر آقا!! مشخص شد که یکی از اشعارم درباره جنگ توی روزنامه کیهان چاپ شده و آقا خوندن و خوششون اومده و گفتن شاعر رو بگید بیاد.

رفتیم خدمت آقا. بعد از صحبت و گفتگوهای مختلف ایشون فرمودن چی لازم داری بگو که بهت بدیم.گفتم من هیچی نمیخوام.خونه هم دارم.یکدفعه یاد حسینیه افتادم.گفتم ولی یه زمینی هست مال صنایع فولاده که به ما نمی دن.می خوایم یه مجموعه ورزشی و حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) رو توش بسازیم.تا اینو گفتم اشک تو چشمای آقا حلقه زد.بعدش آقا دستور دادن تمام اون 60 هزار متر زمین رو در اختیار ما قرار بدن.

به هر زحمتی بود ، ساخت حسینیه رو شروع کردیم.شبی نبود که پایه هایی را که برای ستون های حسینیه کنده بودیم، خالی از آدم باشه.بچه ها هر شب می اومدن و تو این پایه ها نماز شب و زیارت عاشورا می خوندن و گریه می کردن.

وقتی ملات درست می کردیم، بچه ها روضه می خوندن و گریه می کردن و اشکشون رو توی ملات این حسینیه می ریختن... .

هرچی برکت تو این حسینیه هست از اشک و نفس اون بچه هاست...